معرفت دوست


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به سلامتی رفیقی که از پشت خنجر می خوره بر میگرده می گه اشکال نداره رفیق میدونم اشتباهی بود

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 330
بازدید کل : 175742
تعداد مطالب : 144
تعداد نظرات : 136
تعداد آنلاین : 1

دریافت کد پیغام خوش آمدگویی

آمار مطالب

:: کل مطالب : 144
:: کل نظرات : 136

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 17
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 21
:: بازدید ماه : 330
:: بازدید سال : 10386
:: بازدید کلی : 175742

RSS

Powered By
loxblog.Com

معرفت دوست
شنبه 12 بهمن 1392 ساعت 16:19 | بازدید : 527 | نوشته ‌شده به دست سوار تنها | ( نظرات )

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش

او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد

اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو،

پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد.

آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد،

و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد.

سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟

این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود

و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد.

اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود،

وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.

آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد:

از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار…

او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند.

بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد

که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد

چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.

وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد.

پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد،

اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند

پیر زن جادوگر می خواست که با لُرد لنسلوت، نزدیکترین دوست آرتور

و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند!

آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد.

پیر زن جادوگر ؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت،

بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک

و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد. آرتورهرگز در سراسر زندگی اش

با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت

تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته

و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت،

از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد.

او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست.

از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد.

سؤال آرتور این بود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟

پاسخ پیرزن جادوگر این بود:

” آنها می خواهند آنقدر قدرت داشته باشند تا بتوانند آنچه در درون هستند را زندگی کنند.

به عبارتی خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودشان باشند”

همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است

و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه،

آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند

ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد،

در روز موعود با دلواپسی فراوان پیش پیرزن رفت . اما، چه چهره ای منتظر او بود؟

زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود را به جای پیر زن دید !

لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟

زن زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزن جادوگری با مهربانی رفتار کرده بود،

از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک

و علیل باشد. سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید: ” کدامیک را ترجیح می دهد؟

زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن…؟”

لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد.

اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران،

همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد!

یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب،

زنی زیبا داشته باشد که شب ها همیشه زندگی خوبی داشته باشند !

اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید ؟

اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند،

انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟

انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بنویسید.

آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود…:

لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛

از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.

با شنیدن این پاسخ، پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد
ماند،

چرا که لنسلوت به این مسئله که آن

زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد…

احترام گذاشته بود.

اکنون فکر می کنید که نکته اخلاقی این داستان چه بوده است؟

تا نظر شما چه باشد . . .




:: برچسب‌ها: معرفت , دوست واقعی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: